انتظارفرج سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 19:32 :: نويسنده : احمدسلیمانی فر
تجلي يازدهم که بر طلوعي بيزوال تکيه دارد، درد را چه عميق درک کرده است، تبسم قدسي لحظاتش، همه صبر بود و اشکهاي هماره نيمه شبهايش، تمام شوق وصال! ميديد و مينگريست که حقارت دنيا، در تغافل مردم، به ارزشي جدال برانگيز تبديل شده است. رنج ميبرد از اين که انسان، آن سوي اين هيچستان خاک را جستوجو نميکند و به فراتر از خود نميانديشد! مهرباني محض بود و صبر تمام! زنجيرهاي اسارت را بر دست و پاي خود تحمل کرد تا مردم، زمينگير نشوند؛ تا جهاني را از اسارت در خاک برهاند. در موضع علم و مناظره، مقتدرانه قد علم کرد تا انسان را از جهالت دست و پاگير خويش نجات دهد. پايگاههاي مردمياش، گستردهترين مدرسههاي خودسازي و جامعهپروري بود. اما افسوس که کم بودند آنان که اين را فهميدند!
چه غريبانه گذشت!زهد، کمترين محصول درخت ايمان اوست و کرامت، کوتاهترين سايه شاخ و برگهاي عظمتش. مدينه، از ربيعالاول 231 هجري، موازنه حضور او را در خاک دنبال ميکرد و در جستوجوي مجالي براي عرضه حقيقت او به بيکرانهها بود. تا آنکه سامرا، بلوغ پذيرش او را در خود حس کرد و چيزي نگذشت که امام، به اتفاق پدر بزرگوارش، سکونت در آن ديار را برگزيد. اينک امامي 28 ساله، در گوشه سامرا سر بر بالين شهادت ميگذارد. شش سال است که بار سهمگين ولايت را بر شانههاي شکوه و استوار خويش حمل ميکند. نه... نه... نه بر شانههاي خسته و نه بر دوش زخمي خويش، بلکه اين رسالت آسماني را در ژرفاي باور و در اعماق جان خويش، ثبت کرده است. معتمد عباسي، تا لحظهاي ديگر، به خواسته بزرگ خود ميرسد. سالهاي اسارت و غم، سالهاي غم و تنهايي روزهاي تنهايي و سکوت... آه، غريبانه گذشت؛ چه معصومانه سپري شد! ميگفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حاليکه 28 بهار، بيشتر از عمرش نميگذرد. ميرود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است.
رفت و فردا را به موعود(عج) سپردامام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليهالسلام ، حقيقت دين را فرياد زند. ميرود و دنيا را با همه فرازها و نشيبهايش، با همه پستيها و بلنديهايش به او ميسپارد. دردهاي نهفتهاي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت. اسارت و سکوت حسني عليهالسلام باز هم در قصه حماسي او رقم خورده است. باشد تا خروش و فرياد حسينياش، نصيب فرزندش مهدي(عج) شود.(1)
مرثيهسراي تو و چشم انتظار فرزند توايماز کودکيات، سجود و سير و سلوک، به سيمايت نور ميافشاند و عرفان، رخآراي تو گشته بود. وقتي بر شانههاي تو، جامه فاخر امامت امت نشست، به حبس کج نهادان، آرزده شدي. پرنده روح تو اما به هيچ ميله و قفلي تن نداد؛ که اوج زندان و کنج آن حبس، رخصت خلوت تو بود با معبود؛ «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد». روزها با تشنگي کام تو، با روزه و شبها با ناله و نواي مناجات تو پيوسته، رنگ خدا ميگرفت. آن رنجها و عسرتها را به صبر و سکوت، به شيوه نياي بزرگت علي عليهالسلام از سر گذراندي و با حضور گسترده کلامت بر سرزمينهاي شيعيان، دلآرامشان شدي. اين حضور گرم، از آنِ ارشادگريهاي تو بود. سيره و سريرت تو، به سان کهکشاني از نور و منظومهاي از ستارگان شب، مرز پيدا کردن راه بود از بيراهه، و بدعتها و کژيها، با انگشت اشارات تو به سمت صراط، راه مينمود. آهسته آهسته، روي در پرده ميکشاندي تا دلدادگان کوي تشيع را به شيوه مهديات مأنوس کني که: آفتاب ميخواهد روي در نقاب ابر کشد و تا زماني دور، اينگونه بتابد. مرثيهسراي هجرت توييم و همچنان چشم انتظار رونمايي آفتاب. «ما در انتظار رويت خورشيديم»(2)
پدر روزهاي انتظارهر شب که دلم براي تو تنگ ميشود، ابرها در فراق، با من گريه ميکنند. کاش به جاي خاک، از کلمه آفريده ميشدم تا سراپا شعر ميشدم در ستايش تو! تو، پدر غمهاي شيرين روزهاي انتظاري. گاهي نوشتن دشوار است و از تو نوشتن دشوارتر. اشکهايم، مرغان دريايياند که ساحل چشمانم را به بوي غربت حرم تو جستوجو ميکنند. اشکهايم، کبوترانياند که آرزو دارند گره دخيلهايي شوند که به ضريحت بسته شده است. بيست و ششمين بهار که پرپر شد بالش شبهايم خيس ميشود از خيال 26 بهاري که کوتاهتر از همه پروازها، گذشت. عمري گذشته است و هنوز جهان نتوانسته از 6 سال امامت مهربانيهايت بگويد. هنوز تنگناي روزهاي زندانهاي پي در پي تو، گلوي جهان را ميفشارد. جهان مسموم، هنوز سرفه ميکند. از روزي که تو مسموم شدي، بادها هر ثانيه سرفه ميکنند. بوي رفتنت، خبر شهادت داشت. پرندهتر از همه ابرها رفتي. رفتي، تا طلوع تو، در آغاز چهاردهمين خورشيد بشکند و عطر عدالت، مثل بارانهاي بهاري، جهان را فرابگيرد. شش سال امامت در سه ظلمت فراگير شش سال، خورشيد امامتت، بيوقفه ميتابيد تا لبخندهايت، جهاني را معطر کنند. اما سه ظلمت فراگير، حصار آسمان امامتت شده بودند، تا هيچ روزني، عطر نورانيات را حس نکند؛ سه قفس تنگ که نفس را تنگ ميکردند، پرندگيات را اسير کردند. سامره، شش سال زندان پيدر پيات شد و ديوارهاي بسته، خستگي مدامشان را در عبادات مدامت گريه ميکردند.
پيامهاي کوتاه: ـ ردپاهاي گمشدهي ما، مسافران توفانند که پي عطر تو ميگردند. ـ هر قدم که به تو نزديکتر ميشويم، عطر بهشت را بيشتر حس ميکنيم. ـ مگر حرمت را بر آسمان هفتم بنا کردهاند که اين همه ابر باراني، بر شانه ما ميگيرند؟ ـ فرسنگها سنگ را به شوق زيارت حرمت، با بادها ميدوم و با رودها آواز ميخوانم؛ شايد در پاي تو کبوترانه بميرم.(3)
ميرود؛ ولي خشنود و نگرانميگفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حاليکه 28 بهار، بيشتر از عمرش نميگذرد. ميرود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است. خسته از ناداني و پراکندگي امت «ناداني دشمن است» سربازخانه معتمد، قلعه پرستش ناداني است. تن رنجور امام عليهالسلام چگونه تحمل کند اين همه دشمن و ناداني را؟ تن امام بيمار است؛ اما نه از زهر معتمد، نه از سختي زندانهاي طولاني مدت؛ بيمار اين همه ناداني قوم جور است. کليد معرفت زمانه ميرود. باب علم نبوت پر ميگشايد؛ در حالي که خسته است از جهل و حسادت خليفه و از پراکندگي امت. پيام کوتاه: ـ شيعه را خاک غم بر سر ميبايد و بازار دل، تا ابد سياهپوش و آسمان دين را باران باران و اشک و اشک! ـ وقتي امامي ميرود، نيمهاي از عشق امتش را با خود به خاک ميبرد... ـ شهادت، عشق است. فرزند غايبش را سر سلامت بگوييد و باران اشکتان را در بيشکيبي انتظار، بهانه سازيد! ـ شهادت امام حسن عسکري، بهار جوشش خون شيعه است در غم غيبت. ـ مولاي غايب غريبم! سرسلامت باد ما را در غم باباي شهيدت پذيرا باش؛ اي غمگينترين شيعه در عصر غيبت!(4) امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليهالسلام ، حقيقت دين را فرياد زند. ميرود و دنيا را با همه فرازها و نشيبهايش، با همه پستيها و بلنديهايش به او ميسپارد. دردهاي نهفتهاي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت.
نامهاي که به امام عسکري عليهالسلام نوشته نشدکوچههاي شهر برايش غمبارتر از هميشه بود. با خود ميگفت: «باز هم با دست خالي به خانه برگردم؟ چگونه در چشمان همسرم بنگرم؟» گرچه شيعيان نيز حال و روزي بهتر از او نداشتند، اما مشکلات اقتصادي، بيش از همه وقت، گريبانش را گرفته بود. چندين بار خواست به امام عسکري عليهالسلام نامهاي بنويسد و درخواست کمک کند؛ اما شرمساري، مانع ميشد. دقايقي بيش از ورودش به خانه نميگذشت که صداي در را شنيد. با خود گفت: باز هم يکي از طلبکارهاست؛ خدا به خير کند! اما وقتي در را گشود، مردي را ديد که کيسهاي و نامهاي را به وي داد و به سرعت رفت. چشمانش که به يکصد دينار طلاي درون کيسه افتاد، شگفتياش بيشتر شد. اما وقتي نامه را گشود و دستخط مبارک امام حسن عسکري عليهالسلام را ديد، همه چيز برايش روشن شد؛ «ابوهاشم! هرگاه حاجتي داشتي، خجالت نکش و شرم مکن؛ بلکه آن را از ما طلب نما که انشاءاللّه به خواستهات خواهي رسيد».
غروب خورشيد يازدهمابوسهل نوبختي نيز چون بسياري از شيعيان، از بدي حال امام حسن عسکري عليهالسلام آگاه بود. ديگر تاب نداشت؛ وگرنه به خود اجازه نميداد به خانه امام برود. وارد اتاق که شد، همسر امام، «نرجس خاتون» و «عقيد» غلام فداکار حضرت را ديد که در گوشهاي، ساکت نشستهاند. نگاهش که به چهره امام افتاد، بياختيار اشک از چشمانش سرازير شد. «آه خدايا! آيا اين همان حجت تو بر زمين است که به دست سفاکان و ظالمان به اين حال و روز درآمده؟ مگر نه اينکه 28 سال بيشتر ندارد؟ آيا تقدير او هم شهادت در جواني است؟» نگاه عقيد را که ديد، فهميد بايد خود را کنترل کند. بغض گلوگير خود را فروخورد و در حالي که شاهد آب شدن شمع وجود امام زمانش بود، زيرلب زمزمه کرد: «اَلا لَعْنَةُ اللّه عَلَي القَومِ الظالمين».(5)
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|